داستان یک مادر

آرزو رضایی
امروز که نشسته ام با چشمانی خیره به آسمان و دلی آکنده از عشق، روبروی پنجره ای که رو به غروب است و نگاه می کنم افق های دور را، نزدیک بیست سال است که با واژه اتیسم آشنا شده ام. اولین بار که این کلمه را به عنوان تشخیص برای کودک سه ساله ام شنیدم در اوج جوانی بودم و خام بی تجربه. امروز می اندیشم که زندگی عجب معلمی است و چه ها که به آدم نمی آموزد. به پشت سرم که نگاه می کنم در جاده پر پیچ وخم و پر فراز و نشیب زندگی چه لحظه ها که پشت سر نهاده ام چه روزها و شب ها که به انتظار نشسته ام و چه سرد و گرم ها که از روزگار چشیده ام. امروز با کوله باری از تجربه که حاصل بیست سال زندگی با یک کودک اتیستیک و پانزده سال کار آموزشی با کودکان اتیسم می باشد. می دانم که در ادامه زندگی ام هنوز باید به انتظار تجربه ها و موقعیت های ناشناخته بسیاری باشم. چیز هایی هست که می دانم در زندگی من قابل پیش بینی است این که من هرگز یک زندگی شبیه سایر دوستان و بستگان نخواهم داشت. این که برای بسیاری از امور عادی و روزمره زندگی مبارزه ای سخت در پیش خواهم داشت، این که فرزند من مثل سایر کودکان به استقلال کامل نرسیده و مرا ترک نخواهد کرد و شاید تا سال های سال باید مدیریت و کنترل امور ساده زندگی اش را در دست داشته باشم. می دانم که من هم مثل همه مادران دیگر نیاز دارم که یک زندگی عادی داشته باشم اما کودک من بیشتر از سایر کودکان به مراقبت های من نیاز خواهد داشت. صحبت با مادرانی که چند سالی است درگیر مسایل یک کودک اتیستیک شده اند خاطرات گذشته ی خودم و مشکلات عدیده ای که داشتم را تداعی می کند. اما انگار من در جایی جلوتر از آنان ایستاده ام و ماجراهای آنان را دنبال می کنم انگار که مسافر یک جاده ایم. من ادامه راه را نمی شناسم و آن ها آن چه را که من پشت سر نهاده ام. به یاد می آورم که سال ها پیش من نیز مثل آن ها پریشان و مستاصل با خودم و مشکلات کودکم می جنگیدم. احساس می کردم این مبارزه ی نفس گیر که همیشه من بازنده ی بی چون و چرای آن بودم هرگز به پایان نخواهد رسید. کم کم به دام ناکامی و افسردگی افتادم. من بودم و خستگی و بیچارگی و اندوه. مثل یک کلاف سر درگم. مثل کسی که در بن بست مضاعف مانده، نه راه پس دارد و نه راه پیش. همه ی دنیا برایم تبدیل شده بود به بیغوله ای دهشتناک که لحظه لحظه اش مرا به کام خود می کشید. نه نصیحتی به گوشم فرو می رفت و نه خود راه چاره ای می یافتم تا این که کارم به داروهای آرام بخش و بیمارستان کشید. من آرزوهای بسیاری داشتم که حالا همه پوچ و واهی به نظر می رسید. خود را یک مادر شکست خورده می دانستم معلق مانده در یک دهلیز تاریک و مخوف که امیدی به نجاتش نیست. نمی توانستم افکار خود را سر و سامان بدهم و فقط به هر سمتی کشیده می شدم که شاید کورسوی امیدی بود برای رهایی کودکم از بند اتیسم. اما همه ی راه ها به بن بست می رسید. به هر ریسمانی چنگ می زدم تا خود و کودکم را نجات دهم اما با شکست در هر درمانی من نیز بیشتر و بیشتر می شکستم. کودک من بالاخره در حدود هفت سالگی تحت آموزش در مرکز نو پای اتیسم قرار گرفت و اندکی امید به زندگی من بازگشت. اما به دلیل از دست دادن دوران طلایی یادگیری اش پس از چند سال دوباره ناامید و درمانده شدم، کودک من نمی تواند مثل سایر کودکان بخواند و بنویسد. آن روز ها می پنداشتم که دنیا برایم به پایان رسیده و کودکی که نتواند درس بخواند و با سواد شود چه خواهد شد؟ روز ها و شب ها می گذشت من که خود توانسته بودم یک مربی کودکان اتیسم بشوم تلاش بی وقفه ای را برای آموزش به فرزندم شروع کردم. او اکنون ده ساله بود و من اصرار داشتم که خواندن و نوشتن را بیاموزد اما هر چه بیشتر تلاش می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم. احساس می کردم به آخر خط رسیده ام. زندگی من شده بود داروهای آرام بخش، گریه، غم و اندوه و مراقبت نفس گیر از کودکی که کارهای عجیب و غریب بسیاری می کرد. اما یک روز در اندیشه های ناامیدانه خود غوطه ور بودم که دختر همسایه با یک اره مویی و یک تکه چوب در زد و وارد شد او از همسرم خواست که برایش طرحی را اره کند. پسر من که از کودکی به ابزار و پیچ ومهره و فنر ... علاقه بسیاری داشت و همه ی وسایل را خراب می کرد، جلو آمد و با ولع خاصی به آن نگاه می کرد اول چنین به نظر آمد که می خواهد مثل سایر وسایل و ابزار ها به آن ها ور برود و آن ها را خراب کند. اما ما متوجه علاقه ی زیاد او به این وسایل و عمل اره کردن شدیم چند روز بعد برایش آن وسایل را تهیه کردیم و او با علاقه ی خاصی به یادگیری آن می پرداخت. نمی دانم همین اتفاق بود یا شاید اصلا اتفاق خاصی هم پیش نیامد من متوجه شدم که دیگر نیازی به دارو ندارم. همه را یک باره دور ریختم و از آن روز ها زندگی من تغییر کرد. امروز که خوب فکر می کنم دلیل آن را می فهمم. من فرزندم را همان گونه که بود پذیرفتم و این پذیرش زندگی مرا به کلی عوض کرد. من سال ها تلاش کردم مشکل او را انکار کنم و با آن مبارزه کنم اما از روزی که او را همان گونه که بود پذیرفتم راه خودم و او را در زندگی یافتم او باید حرفه ای را که دوست دارد بیاموزد و من باید به آرزوهای خود قبل از مادر شدن بپردازم. چند ماه بعد فهمیدم که فرزند دیگری در راه دارم و این مسولیت مرا سنگین تر می کرد. من باید با آرامش و پذیرش خودم ثبات را به خانواده ام برگردانم. فرزند من همین است در نهایت پاکی و سادگی، با مشکلات حسی و به هم ریختگی های گاه و بی گاه. او دارد تلاشش را می کند این منم که باید تمامیت وجود او را بپذیرم. او یک پسر خاص و بی همتاست. نباید او را با دیگران مقایسه کنم حتی با کودک اتیستیک دیگر. حالا می فهمم که او هرچه هست من با تمام وجود دوستش دارم. حتی ورود یک دختر زیبا و شیرین زبان به زندگیم ذره ای از علاقه ی من به او را کم نکرد و تا امروز مثل یک کودک دوست داشتنی در کنار من است، اگر چه جوانی است در حدود بیست و دو سال. به یاد دارم روزهایی که رفتار هایش مرا می آزرد و آنها را لجبازی تلقی می کردم. من می خواستم او خواسته ها و رویاهای مرا جامه عمل بپوشاند. غافل از اینکه دنیای او با دنیای من تفاوت بسیار داشت. نمی دانم چرا این قدر طول کشید تا من این تفاوت را درک کنم. اما امروز می دانم که باید خواسته هایم را با توجه به دنیای خاص خودش به او بفهمانم. او نیاز دارد که مسائل زیادی را بیاموزد اما یاد گرفتن او با یاد گرفتن سایرین خیلی فرق دارد. او تغییرات را دوست ندارد و مصرانه با آنها مبارزه می کند و من می دانم که نباید با او بجنگم بلکه باید با زبان عمل به او نیاز به تغییرات را بفهمانم. اکنون که توانسته است تا حدودی در معرق کاری به پیشرفت برسد و موفق به کسب مدرک فنی و حرفه ای بشود احساس می کنم که من هم یک مادر موفق بوده ام. اگر چه خواندن و نوشتن را نمی داند اما دستان هنرمندش خالق زیبایی ها است. دیگر مثل آن روزها بی سواد بودن او برایم فاجعه نیست. چرا که می دانم او یک فرد خاص و منحصر به فرد است در دنیای خودش. هنوز هم در جاده ی پرپیچ و خم و پر فراز و نشیب زندگی به چالش های بسیاری دچار می شویم. هنوز هم مشکلات وجود دارند هنوز هم غم و شادی با لحظه لحظه ی زندگی مان عجین شده است اما دید من به آنها تغییر یافته است. من همه و همه این مسائل را جزیی از یک زندگی عادی می بینم. امروز نشسته ام با دلی آکنده از عشق رو به روی پنجره ای که رو به افق های دور است و در امتداد نگاهم تا چشم کار می کند زیبایی و هستی موج می زند امروز من از زندگی خود کاملا راضیم چرا که پسری زیبا و مهربان دارم که نه دروغ را می داند چیست و نه آزار دادن را. دختری دارم که مثل فرشته ای با برادرش مهربان است و سنگ صبور غصه های من. من پس از پذیرش فرزندم توانستم به رویاهای جوانی ام جامه عمل بپوشانم. کار و تحصیل خود را ادامه دهم و در کنار فرزندانم خوشبخت باشم امروز به همه می گویم که فرزند من همین است و من با همه وجودم او را می پذیرم و از داشتنش هرگز شرمنده و ناامید نیستم.

1399
مرداد
6
دوشنبه 6 مرداد 1399
2020
July
27

Add new comment

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • Web page addresses and e-mail addresses turn into links automatically.
  • Lines and paragraphs break automatically.
CAPTCHA
This question is for testing whether or not you are a human visitor and to prevent automated spam submissions.
Image CAPTCHA
Enter the characters shown in the image.