نقد فیلم من خان هستم

من خان هستم...                                                                  سالار رفیعیان

روایتی از چگونه زیستن فارغ از چه بودن!

در ادامه نقد و معرفی آثار سینمایی با محوریت شخصیتی اوتیسم، در این شماره به یک درام نسبتاٌ طولانی محصول مشترک هند و آمریکا پرداخته می شود با نام « من خان هستم...»؛ اثری که در سال 2010 ستاره ی هالیوود «شاهرخ خان» را پس از دو سال دوری از هنر هفتم، بار دیگر بر پرده ی سینما آورد و به یکی از پرفروش ترین فیلم ها در نوع خود تبدیل شد.

فیلم در کل روایت بازخوانی خاطرات «رضوان خان» از کودکی تا امروز است که خود او جا به جا و وقت به وقت در دفترچه ی یادداشت های روزانه اش ثبت می کند؛ از خاطرات هند؛ کودک مسلمانی باهوش اما عجیب و غریب که همه چیز را درست می کند ، از مادر مهربانش راضیه و برادر کوچکش ذاکر گرفته تا سفر رضوان در جوانی به آمریکا و ازدواجش با «مندیرا» و حکایت لحظات شاد در کنار پسر خوانده اش «سمیر» و در نهایت خاطراتش از سفری سخت در آمریکا برای دیدن رییس جمهور...

همه ی این ماجرا ها با خورده روایت های پیرامونش اما، بر گرد نکته ای استوار می گردد که  تمام مدت دو ساعت و چند دقیقه ای فیلم انسجام و کشش آن را تضمین می کند: درسی ساده برای برخورد و ارزش گذاری بر آدم ها؛ درسی که راضیه مادر رضوان در کودکی به او می آموزد و تا همیشه منش و روش رضوان بر آن اساس پیش می رود؛ فقط دو دسته آدم وجود دارد، آدم های خوب که کارهای خوب انجام می دهند و آدم های بد که بدی می کنند... دیگر چیزها ملاکی برای خوبی و بدی نیست؛  هندو و مسلمان...، سفید و سیاه...  تنها کردار انسان است که او را در دسته ی خوب ها یا بدها جای می دهد و این منطق ساده، در طول فیلم، در بطن یکی از تاثیر گذارترین اتفاقات تاریخ آمریکا یعنی یازده سپتامبر و عواقب آن، باعث پیش برد ماجراهای تلخ و شیرین اما عمیق داستان می شود. مَنِشی که جامعه ی مدرنی چون آمریکا نیز از آن بی بهره می نماید و زندگی خانوادگی رضوان، تنها به دلیل نام خانوادگی او «خان» که نشانه ای بر مسلمان بودن اوست، دگرگون می شود! چرا که فارغ از رفتار فردی، به طور عام بعد از یازده سپتامبر؛ مسلمانان، تندرو، بنیادگرا و تروریست شناخته می شوند اما رضوان خود به این درس مادرش به شدت باور دارد و حتی به این دلیل طرد شدن از سوی برادر برای ازدواج با مندیرای هندو را نیز می پذیرد! 

در همه ی این ماجراها، کنش گر اصلی رضوان، شخصیتی با سندروم آسپرگر است. این موضوع در دو جغرافیای متفاوت دو نوع برخورد یکسان را به بار می آورد؛ در هند به دلیل ناشناخته ماندن  وضعیت رضوان، او از مدرسه و جامعه رانده می شود و تنها مادرش با درک نیاز های خاص او و استفاده از معلم خصوصی، او را از منزوی شدن حفظ می کند و در آمریکا توسط مندیرا و سمیر، خانواده ی جدیدش است که رضوان، سرپناهی امن می یابد و جامعه در شکل شهروندان و پلیس، حتی به کارت شناسایی او به عنوان فردی اوتیست بی توجهی نشان می دهند؛ شاید به عنوان نشانه ای از کمبود شناخت عمومی از این نشانگان...

اما فارغ از این کلیات شاید به قصد  پیش برد داستانی این چنین پیچیده و بلند، لازم بوده که شخصیت رضوان، علیرغم آسپرگر بودن، دست به کارهایی بزند که علی القاعده از این افراد انتظار نمی رود؛ برای مثال اراده ی او در رفتن به سفری دور و دراز برای دیدن رییس جمهور، به مکان های ناشناخته و با انواع وسایل نقلیه ی عمومی از هواپیما گرفته تا وانت! اما در هر صورت شاهرخ خان در نقش رضوان، شخصیتی دوست داشتنی و با مزه می آفریند که آسپرگر بودن او به خوبی و در جریان اتفاقات دیده می شود و بیش از حد نیز اغراق شده نمی نماید. شخصیتی که در آخر پیامش را نه به رییس جمهوری جنگ طلب بلکه به رییس جمهور جدید و خواهان صلح و آشتی آمریکا می رساند و در حضور باراک حسین اوباما رو به همه می گوید : من خان هستم و تروریست نیستم.

1396
آذر
13
دوشنبه 13 آذر 1396
2017
December
4

افزودن دیدگاه جدید

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • نشانی صفحه‌ها وب و پست الکترونیک بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
سوال امنیتی
سوال زیر برای جلوگیری ارسال اسپم می باشد، لطفا به آن پاسخ دهید. با تشکر
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.